خداوند بود و من و تو
تنهای تنها
ساقه ات در تمام وجود خاکی ام ريشه
دوانده بود که آن ناشناس از راه رسيد
تو را چيد و با خود به آن شب خيس پراز شهوت برد
در زير پيکر سنگين آن ناشناس از فرط لذت و درد !
به خود می پيچيدی
که ناگهان
قطرات خون ساقه معصومت را آلود
و آن هنگام بود که ريشه نيمه جانت خشکيد
و علفهای هرز وجود خاکی مرا پر کرد
عشق برای هميشه مرد....
و خداوند برای آن ناشناش نام انسان را برگزيد
روی دیوار
روی سایه ایـــــ که به جا مانده از تو
چشــــم می کشم و دهانی که بخندد
به این همه تنهایی و انتـــظار ...
این خانه بعد از تو فقـــــط دیوار استـــــ
و تکه ذغالی که خطــــ می کشد
نیامدنت را ...